بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را
میتواند زد به عالم پشت پای بسته را
تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم
خاک هم آبست دست از آب حیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را بچشم کم مبین
یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را
رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست
داند اجری نیست چندان توبه بشکسته را
هیچگه راه جدائی در میانشان وا نشد
دوست دارم الفت آن ابروی پیوسته را
ای دل اندر بزم او بر زاری از حد می بری
یادگیر از شمع آنجا گریه آهسته را
خنده بدمستی است، در ایام او هشیار باش
محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را
مینهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر
تا بکف می آورم یک معنی برجسته را
کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد، کلیم
شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را