آقا خونه عزیز بودم، مادربزرگم، دیدم یکدفعه درد شدیدی پیچید تو شکمم، دادو بیداد ما رفت بالا، مگه ول میکرد، عزیز دوید، طاهره دوید، طیبه چنگ میزد تو صورتش( البته اون موقع هنوز مخش نگوزیده بود) خلاصه همه در حال فکر بودند راه حل چیست، دیدم حاجی شیخ برادر عزیز از راه رسید، داد زد چی شده؟ صداتون تا خونه حاجی عبدالله داره میاد، آخه چی شده. مادر بزرگم داد زد:، حاجی به دادم برس طفل معصوم داره میمیره از درد.به دادم برس حاجی داره میمیره از گریه. حاجی رفت نشست کنار تیفار و یک سنگ درشت ورداشت، یک دعا خوند چهار ورقه امضاء کرد و گذاشت رو شکم ما، آقا سنگینی سنگ ناگهان باد مهیبی از ما خارج کرد و همه پریدن و دویدن رفتن، دیدن نشد، نمیشه ایستاد. خلاصه این از بچگی انگیزه و ایمان ما شد: سنگ الاج درد است