آقا یک روز یکی اومد از در مغازه تو، تا اومد تو خفتش رو گرفتم پرتش کردم بیرون، مادرم هی میپرسید این کیه، کی بود، گفتم نمیشناسم منم مثل تو، چه میدونم، گفت خجالت نمیکشی از بابات روانپریش تر شدی، گفتم نه، تو پای چپ این جاکش رو آخه ندیدی، خیلی بد قدمه، این با این پاش مارو به کشتن میداد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen