Donnerstag, 11. Februar 2021
مهمان نواز
آقا یک شب یکی زنگ زد گفت بیا شام خونه من، گفتم باشه، بعد امر فرمودن آشپز سراغ داری واسمون غذا درست کنه؟ یک حالی بهش میدیم، گفتم چشم، زنگ زدم به یک ایرانی که آشپز رستوران لوکس ایتالیایی بود، گفتم بیا بریم، گفت کجا گفتم آشپزی دیگه. خلاصه، رفت خرید کرد دید یا امام زمان، این میخواد مارو بکشه، آوکادو گرفته با میگو، پستو، ده تا پانزده مخلفات دیگه، پرسیدم جریان چیه؟ گفت غذا جریان داره، تو نمیدونی. شب شد و ما رفتیم مهمانی با یک آشپز. مهمان نواز شروع کرد ذغال برای منقل آماده کردن، آشپز هم غذا درست کردن. دیوانه ای که ما هستیم یک دعا خوندیم: یا امام این زودتر میخواد مارو بکشه یا آشپز؟ خلاصه رفتیم نشستیم رو مبل، آشپز اومد تی، وی روشن کرد، و مهمان نواز رفت آشپزخانه چایی دم کنه، بافور هم گذاشته بود رو منقل داغ بشه، همینطور که نشسته بودم یک دفعه زیر دلم درد گرفت، گفتم نه تو بمیری، تو میخوای من رو بکشی یا امام!؟ دویدم برم دستشوئی دیدم: اه، مهمون نواز وایساده بالا قوری داره میخنده هی با خنده سرش رو تکون میده، یک پودر هم داره یواش یواش میریزه تو قوری. از دست شویی برگشتم، یک دفعه مهمان نواز گفت؛ چائی با هل خیلی خوشمزست، از دوبی اوردم، گفتم جدی؟ جون من اونجا نگفتی خلیج همیشگی عرب؟ آقا نشست با بافور دود کردن، دود کردن، دود کردن، رفتم چایی اوردم، گفتم بفرما، گفت مرسی، گفتم بخور، گفت بزار بست تموم شه، گفتم بخور، گفت ذغالم افتاد من رو هول نکن، گفتم بکش بالا شروع کرد خندیدن، گفت سرد شد بزار برم داغش رو بیارم. یک چیز ما از این زندگی فهمیدیم: آشپز که نامرد باشه، مهمان نواز بی ناموس، یا امام برات میشه درس عبرت، میگه گودیدی با این زندگی بی تربیت دیوانه، اگر من نبودم برینم به روده های جناب، تا بحال مرده بودی، خلاصه این شد که ما شدیم مسلمان معتقد
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen