Sonntag, 28. März 2021

شش ‏و ‏هشت ‏و ‏سپاه

سال ۷۲ سلیم بار میبرد همسفرش کریم لوطی بود، کریم هم زنش خواهر سلیم خاکی بود، سلیم نقره های انگشترش با نام  علی بود، کریم لوطی با زنش خیلی شوخی بود،  موتور ماشین سلیم خاکی ولی زیاد شوخی بود، سلیم گفت کریم از چشمه علی بارمارامون خیلی زیاد بود، بزن کنار ماشینمون وسط راه موند. خلاصه در چشمه علی آب نبود خاک سیاه بود، زیرش کمی گرد و غبار و دود سیاه بود. کریم لوطی وسط راه با بار مارا موند، عمامه بسر مثل قربتی ها منتظر بار موند. حالا بار چی شد؟ برو تو ۶ و ۸     

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen