Samstag, 20. März 2021

عیس ‏در ‏دشت و‏ ‏بیابون

آقا شش سالمون بود این لندهور اومد مارو با زور از پیش مادرمون برد، گفت حق دیدار بچه دارم در طلاقنامه، گفتم کجا میرم؟، گفت چالوس، خلاصه از خیابان هدایت رفتیم ونک، خانه ایشون، از آنجا رفتیم به سوی دانشگاه تهران، در خوابگاه یک جوانی بر روی تخت دراز کشیده بود، منتظر ناصر بود. گفت بریم بچه رو اوردم بریم. دو گاو و یک بزغاله سوار یک موتور شدند و خلاصه سفر شروع شد. وسط را ه شخص بنده به طرف چپ نگاه میکردم، بعد به راست، نفهمیدم از کوه بترسم یا از دره، جفتش عمیق وحشتناک بود با اون سرعت. زمانی نگذشت دیدم دستم به فرمون موتور آویزان است و روی آسفالت دارم کشیده میشم، گوشت پای چپم هم داره به آسفالت داغ پشت سرم میچسبه و بوی کباب دودی بلند شده، روحم فقط به فکر این بود: جان مادرت صاف کشیده بشو نه اینور برو دم دره، نه اونور برو دم کوه. مادر جنده. خلاصه یک چرخ لاستیک آتشین از کنار ما غلت خورد سریع رد شد پیچید به چپ افتاد جلو فرمون، فرمون هم پرید روش وایساد، گیج و ویج گفتم عجب سعادتی ای آتش! کلمه سعادت رو تازه یاد گرفته بودم. بله این دو لندهور برای دختر بازی و عیاشی چالوس سر مارو به باد دادن، این رو بیمارستان تازه فهمیدیم، دیدن داره از گریه زوزه میکشه، گفتم این کی گرگ بود ما خبر نداشتیم. نگاه کردم دیدم: اه، خانوم دکتر کفش ساق بلند قرمز پاشه با جوراب شلواری کرم، کرست بنفش، شرت هم توری. پرستار خانوم هم که دیگه هیهات هیهات هیهات. هیچی از بدبختی ما دوروز بعدش امام خمینی هم آمد. و کار ما امروز به اینجا کشید: جنده ایشون و آقا خلاق شدن: یک مار بهش معرفی کردن، گفتن ببین این سم مار عیسی رو نکشت در دشت و بیابون، ولی این رو میکشه. خلاصه زنش داده بذاره تو قوطی سیگار از خونه بیاد بیرون و پرت کنه رو سر ما، برای امام و رحمان خدا. حالا اون امام مرد این یکی ول کن ما نیست، پسرش هم موجش کج و ماوجه و رادیوش هم گذاشته روی سرش.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen