Donnerstag, 18. März 2021

و بببببشنو ای بامداد

داروغه ای بود نامدار، دوستانش به بالینش رفتند‌‌، گفتند: ای نامدار بیا تهران به نزد دامدار، دامدار دستی به ریشش کشید و به او گفت: نامدار، نامه نگاری داری باد معده اش است معروف و نامدار، مشامم کهن است و ریشم از یادش میزند زار زار. نبینم زنی باشد و از او شود باردار، داروغه گفت: کوره های داریم نامدار، کهن بوی دارد وکوره ایست نامدار، ولی خاموش است هر بامداد. دامدار دست به ریشش کشید و گفت: میشود دیدش هر بامداد؟ داروغه گفت: شما سهام داری و ما انسان را به دندان میکشیم خام خام، باد معده اش را به اتریشش زند، پدرم کو‌‌‌ ریشش جناب دامدار.  ‌‌دامدار گفت باد معده اش؟ داروغه گفت: امت را میکنم سهام دار، پارس پارس کنان کهن میهن را قاضی بیدادگاه، ببینم کدام زنی باشد که شود در این بیداد باردار. دامدار پسری داشت، او را به نزد خود خواند و گفت: پسر نبینم شوی روزی جریان دار، این چوسش دگر نمیچسبد به شما و دامدار، میبرنش کوره با حکم بیدادگاه   

  

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen