Samstag, 1. Mai 2021

تیمسار

آقا بچه بودم ناصر دم پارک ملت یه دکه زد، بعد کردش رستوران، هرشب هم قل قله، یک روز نگاه کردم، دیدم یه آخوند رد شد, با نگاهی مخوف، گفتم بابا بابا بابا، در دیگ گوشت چرخ کرده رو بذار، مگس میشینه تخم میذاره تو گوشت ها، آقا آخونده همه چی رو میفهمه. ناصر گفت خوشمزه تر میشه، پیازش تازه جون میگیره! پیش خودم گفتم؛ تا این خواهر مادر مارو نگاد ول نمیکنه، رفتم اسلحه دستم گرفتم، همون روز هم عکس گفتم از من بگیرید، این سند. آقا بعد از ۳ هفته گفتن: خلخالی رستوران ناصر رو با بلدوزر درو کرد، خودش هم زندان نشسته اعدامیه. دویدم  زیرزمین، گفتم ببین بابا نصرت مگس ها تخم کاشتن تو گوشت ناصر اعدامیه، دارن میکشنش. نصرت هم گفت لا اله لا الله، برو تلفن بزن به مادرت به رفیقاش بگه. خلاصه شنیدیم یک تیمسار رفت نجاتش داد، تیمسار از قدیم ناصر رو از کاباره میشناختش. حالا امروز همون آخوند با همون روحیه میگه: این اگر درش رو نبنده میکشیمش، گوشتم که نمیذاریم اصلآ گیرش بیاد با این قیمت ها، پولش کو، میبنده دره دکون رو یا نه: تیمسار


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen