Sonntag, 16. Mai 2021

پشت ‏آینه

از اداره فرهنگ و هنر اومدم بیرون برم خونه، خیابون سمیه خیلی صمیمیت داشت، دوست داشتم بدون کفش راه برم، ولی نه روی اسفالت بلکه روی چمن، کفشام رو در اوردم پابرهنه بهرحال راه برم، مادرم پشت سرم داد زد هپلی، هپلی، هپلی آدم باش، خنده ام گرفت، مدتی بعد همکار مادر هنگام راه رفتن سوال کرد: چرا به این جانور میگی هپلی، گناه داره. مادرم گفت این ورمیداره دماغش رو پا میکنه میماله پشت آینه اتاق نشیمن، حالم رو بهم میزنه، هی دماغش رو پاک میکنه میماله پشت آینه، هپلی دیگه، هپلی. پیش خودم گفتم، یا هپلی یا مدرسم دیر شد، کدومش؟ آینه تمیزه، پشتش ولی باید اون چیزی باشه که باید باشه، کثافت. آخه یادش نبود مادرم، سال ۱۳۶۳ بود، ۸ تا از دوستهای طاهره اعدام شده بودن، خیابونها بگو بخند بود، پشت بگو بخندها یک جمله: به من چه دیوانن مردم 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen