Donnerstag, 22. Juli 2021
آقا ۹ سالمون بود، دیدیم این مادر قحبه ناصر ۴۵ دقیقه شد مارو هی کتک میزنه، ما هم هی فکر میکردیم این جاکش خسته نمیشه؟ شاشش نمیگیره؟ ده آخه لجن برو دیگه تخم سگ ملوک، دیوس ما پوست کرگدنیم. خلاصه شروع کردیم گریه کردن هی گفتیم شاش، شاش، شاش، تا بلاخره شاشش گرفت، گفت بزار اول من برم بد تو، تو آدم نیستی. منم گفتم باز شاش شاش، شاش، شاش، شاش، تا بلاخره خلاصه رفت، ما هم در واقع شاشمون تند بود از دست این بیناموس در بریم. رفت توالت ما هم پریدیم رو دوچرخه که بریم و که بریم سفر قندهار، از خیابون هدایت به تیر دوقلو پیش دایی نازنین. نرسیده به میدون ژاله وایسادم آب بخورم، دیدم یکی مثل علی قریب اومد جلو، هم سن و سال خودم هم بود، گفت یک دور میدی؟ دوچرخت خوشگله، گفتم تو میدونی چجوری به دنیا اومدی؟ خندید گفت یعنی چی؟ گفتم برو از ننت بپرس بابات کوس میکرد بیشتر یا کون بیشتر میکرد، بچه کون خارکوسده. مگه کون واسه دادنه مادر قحبه!؟ آقا پریدم رو دوچرخه دیدم ساسان و علی و امیر و اشکان و هرچی عن و گوه دارن میدوند دنبال ما، منم خندم گرفت از رمضون یخی تو این گیر و دار، گفت بچه آب خوردی صلوات نفرستادی ها، صلوات نفرستادی، گفتم بر میگردم آقا، تسبیح پیش داییم دارم چنتا بر میگردم...،تو کونی هارو جلوشون رو بگیر، من برمیگردم
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen