Freitag, 13. August 2021

آره خلاصه روزی، روزگاری زمانی یک باربد اینجا نشسته بود، بهش میگفتن بوری، آقا بوری. آنقدر حرصش میدادن، آنقدر لفتش میدادن، انقدر زر میزدن که آقا بوری صبح تا شب می نشست و سنگ میتراشید و نه دندان به دندان میسابید، میگوید: خار مادر مغز تو اسکندر کوسکش رو گاییدم که مغز متفکرت هم میدون از کجا آب میخوره و لرزون شده، هی عشوه میای واسه ما مادر سگ

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen