Sonntag, 23. Januar 2022

گلدون

آقا یک روز لب دانوب نشسته بودم، دیدم یک دختر نچسب داره سر نخ میده،  پرسیدم اسمت چیه؟، گفت شبدر،، پرسید شما مصطفی هستید!؟ گفتم نه برمک، گفت اه. ه. ه. ه. ،من خیلی فکر کردم آقا مصطفی باشید، گفتم خدایا پروردگارا، ویاگرا رو برای همچین جریانات این حیوانات درست کردن، ولمون کن دختر. آقا مدتی گذشت، گفت شما عمیق به آب نگاه میکنی، نکنه شاعر هم هستید، گفتم فقط گل بی گلدون رو بلدم، از گوگوش، اگر میخوای میتونم مثل یک هوشنگ واست بخونم. گفت واااااا. لول. یاد این جریان امروز افتادم با این زینت

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen