خلاصه رفتم دم صندوق بدهی پرداخت کنم که ناگهان چشمم خورد به چهره ای آشنا، دیدم این کیانشید رو من ۱۷ سالم بود میشناختم، همسن من هست و الان با یک پسر 12 ساله جلو من ایستاده، گفتم بمیری اگر الان برگردی بگی: اه سلام باری. لول
گفتم یک موی سیاه نداری، همش سفید، پیر شدی، شکسته هم شدی، آخه من تورو از بچگی میشناختم، تو آرزوی قهرمان شدن هیچوقت که نداشتی هیچی تازه غلام و چاکر هم بودی.، خلاصه یک نگاه به شیرینی بزرگ دم دستم کردم با این مرض قندی هم که دارم، گفتم خدائیش هیچ وقت هم کوسخل نبودی مثل ما جوان مرگ بشی، پیر شدی. فقط بر نگردی، شیزوفرنی ام خطرناکه
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen