آقا بچه بودیم مارو بردن سخنرانی سعید سلطان پور، دنبال بستنی فروش بودم دیدم در دکه اش رو بسته و نوشته تا اطلاع ثانوی بسته است. سوال کردم: عمو بستنی ها چی شده؟ گفت برو از کمونیست ها بپرس.. منم بچه بودم زدم تو ذات هرچی کمونیسته، شروع کردم به داد و بیداد و شعار مرگ بر کمونیست، مرگ بر کمونیست، ریدم به هرچی کمونیست، کونیست ه ه ه ه ه ها، کونیست ها. خلاصه فوری از پا مرا طاهره گرفت و از سر مادرم و با شتاب دویدند و رفتن به سمت خانه، طاهره شروع کرد در ماشین کتاب خوندن، و هیچوقت یادم نمیره، این شعر بود:
احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، به کشتی آمد و پنداشت ناخداست
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen