آقا سال 2001 بود داشتم فکر میکردم یه سانحه ابلهانه متافیزیکی میتونی درست کنی یا نه، خلاصه گفتم شاید بشه، این ناپدری ما با یکی تو بازار تهران مشکل پیدا کرده بود، طرف هم سید بود، این هم صبح تا شب راه میرفت میگفت: چوس فلان، چوس فلان.. گفتیم خیلی خوب پس چوس فلان اونه و ما هم چوس پهن فلان. چندی گذشت و زنگ زدم به رضا ملاحی، گفتم ببین رضا تو مگه از بچه های الله کرم نبودی؟ معرفتی، عشقی، رفاقتی؟ ! گفت چطور مگه؟ گفتم چایی سرد مگه جلوت گذاشتیم دم مغازه ما دیگه نمیای گپی بزنیم و حال و احوالی بپرسیم؟ گفت چشم چشم الان میام. چندی نگذشت و آقا رضا از راه رسید و ما هم چائی داغ گذاشتیم جلوش و گفتیم حالا بشین کارت دارم. در همان حال یه دادی زدیم: بابا بابا سید باقر زنگ نزد؟ اونم از خدا خواسته داد زد: به گور بابای چوس باقر مرتیکه جاکش، به گور بابا هرچی سید گوز مشنگ، زنگ نزنه بهتره چوس باقر لولآقا دیدیم رضا پرید بالا، نشست زمین، چپ رو نگاه کرد بالا رو نگاه کرد، دیدم جدی جدی اسهال روحی مغزی گرفته و ما هم منتظریم.
هی پیش خودمون میگفتیم: میکشی یا نمیکشی جریان چیه، گوه زیادی میخوری ما از شر جفت تون خلاص شیم یا نه، مادر قحبه ها!؟
حاجی نشد که بشه، این یکی بچت تو زرد از آب در اومد. ببین امروز جریان چی شده، هم اون هم این
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen