Mittwoch, 12. Juli 2023

سیاه پوش ها

آقا بچه بودیم سه هفته از خونه در رفتیم و رفتیم تیردقلو خونه عزیز جون و دایی داوود جون، خلاصه یک روز صبح بلند شدم دیدم عزیز داره هی میخنده و گریه میکنه گل رو سرم میریزه، سوال کردم چیه؟ گفت تو تا صبح چرا هی تو خواب داد میزدی الله اکبر، از دیشب تا الان هی داد میزدی الله اکبر، داییتم گریش گرفت از خونه رفت بیرون. گفتم من نبودم یه پیره مرده با دوتا سیاه پوش اومدن تو اتاق، پیشونیم رو ماچ کرد رفت. اون دوتا عوضی ها هی میگفتن الله اکبر منم از ترسم هی میگفتم خوب الله اکبر، الله اکبر، عوضی ها هی داد میزدن منم دادم میزدم از ترسم، عزیز جون تا روشون کم شد رفتن، پیره مرده هم هی میخندید و رفت. عزیز سوال کرد: منو خر میکنی بزمجه؟ گفتم نه جون تو دو تا سیاه پوش عوضی بودن منم ترسیدم... خلاصه مارو فرستادن باز خونه ناصر.... بدبختی داریم هم از اونور هم از اینور گائیدن مارو.... نمودن مارو

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen