Sonntag, 14. Januar 2024

لول

میخوام برم عکس بندازم ولی الان یاد یه داستانی افتادم: یک روز در سال 2013 خسرو زنگ زد گفت بریم بیرون، منم گفتم خوب بریم بیرون. خلاصه رفتیم بیرون. لول... در منطقه یک وین داشتیم از کنار یک بار رد میشدیم و ناگهان دو دختر جوان مغول را دیدم که دارند میگویند و میخندن ازشما چه پنهان من هم خندم گرفت. به لندهور گفتم بیا بریم بشینیم اینجا جاش بعد نیست. سرتون رو درد نیارم سه ساعت بعدش درس نخونده راه پیدا کردیم به خوابگاه دانشجو ها. فقط یادم رفت صبح شورت مساژ بفرستم به لندهور:، شما جاکش های هندی آریایی اگر سنگ پرت نمیکردید مغولا ها نه به ما حمله میکردن و نه ما را تسلیم میکردن! والا، تمام شهر هیچی گیر ما نمیومد مگه مغول تازه از راه رسیده. 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen