Mittwoch, 1. Januar 2025
خلاصه از زمانی که تیردوقلو قدیم با آدماهای قدیمش از بین رفت این دنیا دیگه به درد نمیخوره. یک جناب سروان داشتیم هر وقط شفتالو میخورد حسته شفتالو رو پرت نمیکرد تو خاکروبه، بلکه با احترام میرفت خاکش میکرد یک درخت دیگه ازش بزنه بیرون، ما هم هی میخندیدیم و داد میزدیم: جناب سروان رو عشق، چاکریم، مرگ بر نامرداش!، اونم داد میزد خفه، بچه درویش لات پپه!
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen