Dienstag, 14. Januar 2025
خلاصه بچه بودیم رفته بودیم تالقان، در کنار یک رود با یک غول دکل رسوا رفیق شدیم، تا به امروز هم چشمش به ماست، الان غرشی کرد با صدای لرزان: ببین ببین بیا بریم دربند با هم زندگی کنیم، کاریت نباشه، مثل جن میسازمت کسی نشناسه تورو، بیا، بیا بیا بریم بیا اینجا دوست دارم. لول.... حاجی میدونی چرا؟ شنیده اونجا از گوشت انسان کوبیده درست میکردن و مردم با اشتها میخوردن، فکر کرده کارش میگیره با ما کبابی درست کنه، مارو بفرسته بریم اقدس ونغمه و شهلا و مرجان و بینمک های تهرون رو تحویلش بدیم
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen