آقا امروز رفته بودم یکشنبه بازار و نمیدونم چرا فرهاد روحش مارو ول نمیکرد. آقا سوزن بعداز نیم ساعت افتاد رو قوزک پا و ما هم شروع کردیم با زمزمه خوندن، گفتم نمودی فرهاد، بیخیال رو روحیه ام بدجور پا گذاشتی، دادا اینجا یه صندلی پیدا نمیشه بگیریم بشینیم، آی که تو اون روحت رفیق... خلاصه..چندی نگذشت چشممون خورد به 2 تا حلبی قدیمی تخمی آفریقایی، رفتم سوال کردم چند؟ گفت ده یورو. باز سوال کردم چند؟، گفت ده یورو، ده یورو...لول
یه نگاه به آسمون کردم گفتم ببین رفیق فرهاد خایه داری باز یکی دیگه بخون.... مثل اینکه تو هم بله ناکس