رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen