خدایگانا اسبی که داده ای به کلیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen