او که از زلف سیاه خویشتن رم می کند
با سیه روزی چو من هرگز نخواهد خو گرفت
خسته بسیار است در دارالشفای عشق، لیک
آن شفا باید که کار درد از دارو گرفت
مرحوم حضرت علامه طهرانی قدّسسرّه در کتاب روح مجرّد میفرمایند:
«در ليله جمعه دوازدهم شهر جُمادَى الثّانيه سنه يكهزار و سيصد و هفتاد و هفت هجريّه قمريّه كه حقير در همدان و در منزل و محضر حضرت آية الله حاج شيخ محمّد جواد أنصارى همدانى مشرّف بودم، ايشان در ضمن نصايح و مواعظ و قضايا فرمودند:
آقا سيّد معصوم عليشاه را آقا محمّد على بهبهانى در كرمانشاه كشت؛ آقا محمّد على سه نفر از أولياى خدا را كشت. سوّمى آنها بُدَلا بود كه فرمان قتل او را صادر كرده بود. بُدلا به او گفت: اگر مرا بكشى، تو قبل از من خاك خواهى رفت!
آقا محمّد على به وى گفت: مظفّر عليشاه و سيّد معصوم عليشاه كه از تو مهمتر بودند چنين معجزهاى نكردند، تو حالا ميخواهى بكنى؟! بدلا گفت: همينطور است. چون آنها كامل بودند، مرگ و حيات در نزدشان تفاوت نداشت؛ ولى من هنوز كامل نشدهام و نارس هستم. اگر مرا بكشى به من ظلم كردهاى!
آقا محمّد على به حرف او اعتنا نكرد و او را كشت. هنوز جنازه بدلا روى زمين بود كه آقا محمّد على از زير دالانى عبور ميكرد ناگهان سقف خراب شد و در زير سقف جان سپرد. چون ايشان عالم مشهور و معروف كرمانشاه بود و احترامى مخصوص در ميان مردم داشت فوراً جنازهاش را تشييع و دفن كردند، امّا در اين أحيان كسى به بدلا توجّه نداشت و جنازه وى در گوشهاى افتاده بود و هنوز دفن نشده بود.
مرحوم آية الله انصارى فرمودند: گرچه مظفّر عليشاه و سيّد معصوم عليشاه و بدلا مسلك درويشى داشتند؛ و اين مسلك خوب نيست، امّا فرمان قتل اولياى خدا را صادر كردن كار آسانى نيست.» (روح مجرد، ص
محتسب بر حذر از مستی سرشار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست