دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست